در یکی از روزهای قشنگ زمستان، برای اولین بار پس از هفتهها طوفان و بارندگی، برای پیاده روی به این منطقه خنک رفتم. خود را در یک محیط روستایی انگلیسی یافتم، با خودروی خود از مسیری باریک و پرچیندار پایین رفتم، مسیری که همچنان رفتهرفته باریکتر میشد. چند گورکن مرده در حاشیه جاده افتاده بودند و در حال پوسیدن بودند.
جاده در ورودی مزرعهای ناگهان به داخل مسیری سربالایی و گل آلود پیچید. چند مرد در حال کندن گودالی در قسمت ورودی بودند. از ماشین خارج شدم و از آنها پرسیدم که آیا میتوانم با خودرو به راهم ادامه دهم. آنها به سختی انگلیسی صحبت میکردند. لهجه آنها شبیه به لهجه مردم کشورهایی بود که تازه عضو اتحادیه اروپا شدهاند و در ابتدا نتوانستم به درستی متوجه صحبتهای آنها شوم. به بالای مسیر اشاره کردم و یکی از آنها گفت "نه” و سرش را به نشانه نفی تکان داد. هیچ راهی به داخل وجود نداشت. با این وجود تصمیم گرفتم که پیاده بروم، اما نمیدانستم که آیا پیاده روی در آن جا برای عموم آزاد است یا خیر یا آن که فردی از مزرعه بیرون خواهد دوید تا جلوی مرا بگیرد. اما به نظر نمیرسید که آن سه مرد به کاری که میکردم توجه کنند.
بنابراین با گامهای بلند از مسیر بالا رفتم، مسیری که در یک طرف آن پرچینی بلند ساخته شده بود و در طرف دیگر آن مزرعهای از صیفیجات قرار داشت. پرچین دیگری مسیر را به سمت راهی جنگلی هدایت میکرد و من آن را دنبال کردم و از میان مزرعهای تقریباً آب گرفته عبور کردم. سپس از روی چالهای پریدم و وارد جنگل شدم. آن چاله نشان میداد که جنگل باید بسیار قدیمی باشد. سپس نقشهای متعلق به سال 1886 پیدا کردم که نشان میداد جنگل در آن زمان دقیقاً همان مرزهایی را داشته است که امروز دارد.
جلوتر رفتم و متوجه شدم که این جنگل در واقع یکی از همان جنگلهای معمولی انگلستان است که از درختان بلوط تشکیل شده است. مکان خوبی برای پیادهروی بود. زاغها بالای سرم میچرخیدند. مزرعهداران مقداری از آشغالهایشان را در آنجا ریخته بودند. عموم هرگز به اینجا نمیآمدند، من بدون اجازه وارد آن جا شده بودم. با این حال آن جنگل بسیار زیبا بود. الوارهایی خزه گرفته بر روی زمین افتاده بودند و انبوهی از برگها بر روی زمین ریخته بود که زیر پا خشخش میکردند. همه چیز واقعاً زیبا بود. اما چیز دیگری نیز در این جنگل وجود داشت. به اطراف نگاه کردم: اینجا دیگر چه جهنمی است؟ شبیه یک اردوگاه کار اجباری است. اوه! بله! این یارلز وود است.
یارلز وود یک جنگل معمولی انگلیسی نیست. در کنار آن بازداشتگاه یارلز وود قرار دارد، زندانی که افراد سالها بدون آن که محاکمه شوند در آن نگهداری میشوند. ما آن را یک "مرکز جمعآوری مهاجرین” مینامیم، اما بسیاری از افرادی که در اینجا هستند نتوانستهاند سرپناهی برای خود بیابند. بسیاری از آنان افرادی هستند که از ترس جانشان به این کشور آمدهاند تا از تعقیب یا جنگ فرار کنند و این چیزی است که در عوض ما به آنها دادهایم.
از کجا اینقدر مطمئن هستم که بسیاری از آنها نباید در یارلز وود باشند؟ از آنجا که با زندانی کردن مردم افسرده در این مکان موافق نیستم. از آنجا که چند سال قبل دولت انگلیس شمار پلیسهای غیررسمی را به تعداد پناهندگان رساند.
این تلاش که با انگیزه سیاسی صورت گرفت به منظور کاهش شمار پناهندگان بود تا پناهندگی در انگلیس یک مزیت تلقی نشود. ما میخواهیم آنها را دور بیندازیم. پناهندگان سیاسی داریم که نمیتوانند در مورد ترس خود توضیح دهند، چرا که وزارت کشور نمیخواهد به حرف آنها گوش دهد و بداند در کشور واقعاً چه میگذرد.
چند سال قبل یک شورش با مدیریتی متفاوت که توسط یکی از بازداشتشدگان شروع شده بود با خشونت توسط ارتش سرکوب شد. فردی که احتمالاً یکی از زندانیان بوده است بخش جنوبی یارلز وود را به آتش کشید. امروزه این مرکز توسط شرکت دیگری – البته مطمئناً به منظور سوددهی – اداره میشود، شرکتی عظیم با نام سرویس امنیتی "سرکو”. زندانیان این زندان شهروندان انگلیسی نیستند و بنابراین در واقع هیچگونه حقوقی ندارند، از جمله حق محاکمه عادلانه پیش از حبس.
جای تعجب نیست که اتهامات مربوط به سوءاستفادههای جنسی در این مرکز تمامی ندارند، شاید به این دلیل که مدیریت بر این امر پافشاری دارد که کارمندان مرد را مسئول زنان آسیبپذیر قرار دهد، زنانی که اغلب پیش از آن نیز قربانی سوءاستفاده های جسمی و جنسی بودهاند. زنانی که مورد تجاوز قرار گرفتهاند اجازه برخورداری از مشاوره روانی را ندارند، چرا که تأیید این مسئله که فرد بازداشت شده در طول دوران جنگ مورد تجاوز قرار گرفته است بدین معنا است که باید از وی محافظت کنیم، اما وزارت کشور و نشریه "دیلی اکسپرس” و دیگران نمیخواهند دولت مجبور به انجام چنین کاری شود.
نتایج یک مطالعه نشان میدهد که بیش از 90 درصد از زنانی که به دنبال پناهندگی بودهاند و به واسطه این سیستم زندانی شدهاند احساس افسردگی میکنند. یکی از هر پنج مورد اقدام به خودکشی کردهاند و نزدیک به یک سوم از آنان به منظور جلوگیری از خودکشی تحت مراقبت قرار گرفتهاند. در سال 2010، شماری از بازداشت شدگان زن در یارلز وود در اعتراض به بدرفتاری با آنان اعتصاب غذا کردند. همچنین کودکانی در این مرکز زندانی هستند که درون ونهای مخصوص حمل زندانیان به آنجا منتقل شدهاند، هر چند که دیوان عالی رأی بر این داده است که این عمل غیرقانونی است. بنا به گزارش منتشر شده در سال 2009 "کودکان در اکثر موارد گزارش کردهاند که رفتار افسران با آنها پرخاشگرانه، بیادبانه و در برخی از موارد خشونتآمیز بوده است.”
این مسائل بسیار نگرانکنندهاند. این چیزی نیست که من میخواستم در جنگلی در انگلستان با آن روبرو شوم. به پیادهروی خود ادامه میدهم. اینجا یارلز وود است... آب هنوز به سمت پایین به سوی چالهها سرازیر میشود، زاغها هنوز دور سرم میچرخند و نگاه کنید! آنجا حصاری زیبا کشیده شده است، از آن نوع حصارهایی که انتظار دارید در جنگلهای انگلستان مشاهده کنید. کاش این جا تنها یک جنگل بود و نه زندانی برای خارجیهای غیرقانونیای که اهمیتی برای ما ندارند.
هنگامی که با پای پیاده از یارلز وود دور میشدم، اتفاق عجیبی رخ داد. بالگردی نظامی در ارتفاع پایین از بالای سرم رد شد و در مرز جنگل و بازداشتگاه سرعت گرفت و از من دور شد. به محض آن که صدای وحشتناک بالگرد برخاست، دستهای از زاغها در اطرافم از زمین بلند شدند. آن بالگرد ترسی را در من ایجاد کرد: آیا آنها به دنبال من بودند؟ آیا آنها من را در جنگل شناسایی کرده بودند و با پشتیبانی هوایی تماس گرفته بودند؟ این حرف دیوانگی است، اما این مکان نیز دیوانه کننده است: جهنمی پنهان در جنگلی در انگلستان.
اگر شهروندان ما به واسطه جنگ یا تعقیب قانونی دچار آسیب روحی شوند و خود را در سرزمینی دوردست بیایند و ما نیز بشنویم که در بازداشتگاهی زندانی شدهاند آیا سکوت خواهیم کرد؟ آیا تنها شانه بالا خواهیم انداخت و بیتوجه از کنار آن خواهیم گذشت؟ آیا خواهیم گفت که آنها هرگز نباید از دست شکنجهگران خود فرار میکردند؟ آیا خواهیم گفت که آنها باید همانجا میماندند و در مقابل، آن شکنجهها را تحمل میکردند؟ اگر اکثریت افرادی که در یارلز وود زندانی هستند به جای آنکه سیاهپوست باشند سفیدپوست بودند، آیا دیدن آنها پشت سیمهای خاردار ما را بیشتر ناراحت نمیکرد؟
همان طور که از آنجا فاصله میگرفتم، ابرها بر فراز بازداشتگاه به رنگ صورتی در میآمدند. برای قدم زدن در این منطقه روز زیبایی بود. زمانی که به خودروی خود رسیدم، آن مردها هنوز در حال کندن چاله بودند. باز همان احساس را داشتم که فردی از مزرعه بیرون خواهد دوید و از من خواهد پرسید که آنجا چه کار میکردهام. اما کسی نیامد و آن کارگران نیز مرا فراموش کرده بودند. این مسئله به آنها ربطی نداشت. همان طور که در خودروی خود از مسیر باریک جاده به سمت پایین حرکت میکردم، شاهینی کوچک از فراز جاده به سمت پایین شیرجه زد.